هیچکس منتظر خواب تو نیست
که به پایان برسد
لحظه ها می آیند
سالها می گذرند
وتودرقرن خودت می مانی
ما از این قرن نخواهیم گذشت
با قطاری که کسان دیگری ساخته اند
هیچ پروازی نیست برساند مارا به قرن دگران
مگرانگیزه وعشق
مگراندیشه وعلم
وتقلا وتلاش ...
داس بی دسته ما
سالها خوشه نارسته بذری را می چیند
که به دست پدران ما برخاک نریخت...
کودکان فردا
خرمن کشته امروز تو را
در نگاه تاریخ
درنگاه فردا...
قدر این لحظه بدان
قدراین عمربدان
زندگی ساعت دیواری نیست
که اگرهم خوابیدبتوانی آنرا
به همین کوتاهی کوک کنی
برسانی خودرا
به زمان دگران
کامیابی صدفی نیست
که آنراموجی
بکشدتاساحل...
بخت از آن کسی است
که مناجات کند باکارش
ودراندیشه یک مساله خوابش ببرد
وکتابش رابگذارد زیر سرش
وببینددرخواب
حل یک مساله را
باز با شادی درگیری یک مساله بیدارشود
بخت از آن کسی است که چنین می بیند وچنین می کوشد
دراین خانه رخوت بگشا
بازهم منتظری؟
هیچ کس بردراین خانه نخواهدکوبید
ونمی گویدبرخیز!
که صبح است ،بهارآمده است...
اسب اندیشه خود را زین کن
تو بهاری، آری ...
پ ن : شعر ازمرحوم مجتبی کاشانی